یارای صمیمی، کارای قدیمی

راهنمایی بودیم

حدودا سالهای ۱۳۸۶_۸۷

شر ترین و خرابکار ترین گروهی بودیم که اون مدرسه و مدیر و معلمهاش دیده بودن...

قرار گذاشتیم تاریخ ۹۹/۹/۹ بریم دم همون مدرسه دورهم جمع بشیم...

بعد ۱۲_۱۳سال،حالا چند روزه همه بهم پیام میدیم که قرار فراموش نشه :) فلانی رو هم خبر کنید و...

بعضیها ازدواج کردن، بعضیها مجردن، بعضیها بچه دارن، بعضیها طلاق گرفتن، بعضیها میرن سرکار، بعضیها خونه دار شدن، یکی معلم شده، یکی مهندس، یکی آرایشگر، یکی دکتر، پرستار، ماما، یکی کافی شاپ زده و میگه قرارو بذارین کافی شاپ من و...

بخاطر رسیدن به قرار از حالا مرخصی رد کردم، میخوام ۷_۸ساعت راه رو بکوبم و برم مشهد، تو فکرم که حالا چی بپوشم :)))

خلاصه... مشتاق رسیدن اون روزم ⁦☺️⁩

.

شما چی؟ با دوستای قدیمی تون در ارتباطین هنوز؟

یبارم کولر خراب شده بود زنگ زدم تعمیرکار

پرسید کولرتون آبیه؟ منم یه نگاه از پنجره کردم دیدم رنگش آبیه گفتم بله.

بنده خدا هم وسایل کولر آبییی رو بار زد اومد و وقتی کولرو دید گفت خانوم اینکه گازیه!؟!

گفتم نه بخدا آبیه!

هیچی دیگه وسایلشو جمع کرد با یه قیافه ی پوکرفیسی رفت تو افق محو شد...

یکبار هم یکی بهم گفت پاور بانک داری؟

گفتم نه من خیلی کار بانکی نمیکنم که لازمم بشه.

هیچی دیگه انقد خندید کف و خون بالاآورد... 

زمان

چقدر زود ميگذره ^_^

آخرين بار انگار همين ديروز بود كه تو كتابخونه نشسته بودم و داشتم وبلاگمو ميخوندم ...

٥تا پست عقبتر عروسي عطيه بود و امروز كه اين پست رو ميذارن تولد دو سالگي پسرشه :))

آبان ماهه...

هنوز هم آبان براي من يادآور آبانيه كه سرنوشتمو رقم زد :)

دو سال پيش توي اين ماه من با كسي براي اولين بار ملاقات كردم كه الان همه ي وجودم به اون وابسته ست و تصور زندگي بدون اون برام غير ممكنه...

امشب نشستم و از اولين پستم توي اين وبلاگ تا آخرينشونو خوندم.... مرور ٧سال! از اولين روزي كه دانشجوي پزشكي شدم تا الاني كه ترم آخرم... خاطراتي كه بعضي ها شون به كل از ذهنم رفته بود و بعضي هاشون انگار همين ديروز اتفاق افتاده بودند...گاهي خنديدم و گاهي بغض گلوم رو فشرد...

چقدر بزرگ شدم!

چقدر روزهاي خوب و چقدر روزهاي سخت داشتم!

دلم نميخواد فراموششون كنم....

الان آرومم :)

فقط يه نقطه ي سياه گوشه ي دلمه كه وقتي نگاهم بهش ميافته متلاطم ميشم....كه اگر بدونم  منو ميبخشه ديگه من ميمونم و قلب آرومم....

97.3.7

زندگی روال خودشو داره :)

توی کتابخونه بیمارستان امام رضا نشسته ام ، لاگ بوک گوش و حلق و بینی رو پر کردم و بعد ده دقیقه ای بیکار شدم و یهو یادم افتاد یه وبلاگ خاک خورده ای هم اونسر دنیای مجازی دارم که دلم براش تنگ شده 

گفتم بیام یه حالی ازتون بپرسم یه حضور و غیابی بکنم ببینم کیا هستین کیا نیستین؟؟ ^__^

 

 

...and at the end ، i'm married

:)

congratulation to me

 ^_^

عليك سلام ^_^

اوخيش...

دلم براي اينجا لك زده :)

شنبه يه امتحان تپل دارم، دعا كنيد برام ... مرسي...

دلم پر از حرفه

كلي اتفاق افتاده...

خدا خودش بخير بگذرونه :)

باز آمد،

   بوي گند ماه مهر....  -_-

نصف شبي ميزنه به سر آدم گاهي! بگير بخواب خب بچه جان :/

سرم پر از فكراي جور و واجوره  

 

نميذاره بخوابم...  

سه نفر توي مغزم دارن صخره نوردي ميكنن و من درحالي كه بشدت مايلم هر سه نفرو از رو صخره پرت كنم پايين ولي تهش باز دلم نمياد :/

امروز رفته بودم حرم، جاي شما خالي... دعا كردم واسه همه و خودم :)

تابستون بخوبي داره ميگذره و من از الان واسه ٥تير هيجان زده ام!! ^_^

عروسي عطيه ست!! هنوزم باورم نميشه كه عطيه كوچولوي من داره ازدواج ميكنه! قدمت دوستي ما ١٢ ساله ست و من هر روز بيشتر و بيشتر دوستش داشتم :)

كلي كلش بازي كردم اين تابستون و چقد مامان و اسما از دستم حرص خوردن :)))

دارم ميرم كلاس سلفژ! من بهترين شاگرد كلاسم و ازين طرف بابام ميگه لازم نيس ادامه بدي :(  واقعا دلم ميخواد ادامه بدم...

حدود ١٥-٢٠ روز ديگه نتايج انتقالي مياد، من هنوز گيج و ويجم و نميدونم دلم واقعا چي ميخواد :/

پريروز هم مهرداد منو تو اينستا پيدا كرد و من كلي ياد دوران طفوليتمون افتادم :)) چقد بزرگ شده بود! ولي هنوزم همون مهرداد بود! تقريبا ده سال ميگذره.... ^_^ 

فردا قراره يه كاري بكنم ! استرس دارم :) (يادآوري: ماكاروني با ته ديگ!؟)

 

پ.ن: دلم براي اون حال و هواي سابق وبلاگ تنگ شده، ولي هيچي مث سابق نيست...

٣٠تير ٩٥

آخيييييش

پايان امتحانات فيزيوپاتي رو از همينجا به خودم تبريك ميگم :))

دلم ميخواد امشب به پاس همه ي شبهايي كه تا صبح درس خوندم، تا صبح فيلم ترسناك ببينم :)))

اميدوارم يه تابستون عالي داشته باشيد... ^_^

 

پ.ن: امروز براي تولد مريم كيك گرفتيم و سورپرايزش كرديم :)

كيك خوشگلي بود ولي خب... -_-